که خوشت اومد با لبخند شونه ای بالا انداختم بپرسم؟ حصار دستاش رو تنگ تر کرده و به نوعی بیشتر به آغوشش دعوتم کرد منتظر به چشمام خیره شد بدون اینکه کوک نگاهش رو قطع کنم، سوالم رو با کمی تعلل پرسیدم چرا دستکش می‌پوشی؟ به سرعت برق شیطنت نگاهش خوابید گویی اون اشتیاق و حس خوبش کلا از بین رفت دستاش رو از روی سینک برداشت و کمرش رو صاف کرد تو این بین هم نگاهش رو برای ثانیه ای از روی چشمام برنداشت خواست قدمی به عقب برداره که ساعد هر دو دستش رو نگه داشتم هرچقدر هم سخت و بد، امروز میخواستم به جواب این سوالم برسم سری به نشونه تایید ت داد دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه، اما با ورود سارا و داداش خطاب کردنش، مجددا سکوت اختیار کرد یکم دیگه نگاهم کرد و بعد به راحتی دستام رو کنار زده و بدون جواب دادن به سارا و نگاه متعجبش، به بیرون از آشپزخونه رفت اگه اون لحظه تونستم نگهش دارم، فقط به خواست خودش بود حتی به خواست خودش میخواست دهن باز کنه و بگه اما با ورود غیر منتظره سارا، از حرف زدن سر باز زد یا
  کمی یقش رو بالا تر کشیدم، اما تلاش‌ دیگه برای پوشیدن خودم یا قایم شدن نکردم حینی که به در تکیه میدادم، با صدای خواب آلودی پرسیدم اتفاقی افتاده؟ سارا کجاست؟ چشماش اینبار ثابت رو چشمام مونده بود و دیگه حتی نیم نگاهی به اون سمتا ننداخت اتفاقی نیوفتاده، برای صبحونه اومدم دنبالت سارا هم با بقیه رفتن بهشت رضا بخشی از مغزم هنوز خواب بود با گیجی پرسیدم بهشت رضا؟ سر مزار پدرم رفتن خانوم تابش دیگه نپرسیدم که چرا تو نرفتی، چون اونطور که متوجه شده بودم، تنفرش از پدرش، خیلی عمیق تر از این حرفا بود اینقدر عمیق بود که حتی بعد از مرگش هم، حاضر نمیشد سر مزارش بره خیلی دلم میخواست علت این تنفر رو بدونم، اما حس می‌کردم تو مراسم ترحیمش، مناسب نباشه تا من سوالام رو بپرسم باشه پس من الان لباس میپوشم میام پایین دستم رو لبه در گرفته و پیچ و تابی به بدنم دادم وسوسه انگیز پرسیدم نمیای داخل؟ برحسب عادت، گوشه لبش بالا رفت قدمی به جلو گذاشت و حینی که فاصله صورتامون رو به حدالعقلش رسونده بود جو
  دستاش همچنان صورتم رو به احاطه گرفته بود و دستای من هم گردن اون رو بدون اینکه ازش جدا بشم، فقط صورتم رو کمی ازش فاصله دادم بالاخره چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد از نگاهش خوندم که فکرش زیادی درگیر شده، اما درگیر چی؟ لبخندی زده و پشت موهاش رو با دستام نوازش ‌کردم حتی اگه بابت کارش هم ابراز پشیمونی می‌کرد، من پشیمون نبودم بالاخره به اون سنی رسیده بودم که بدونم خواسته اصلیم تو زندگی چیه و هیچ وقت بابتشون شرمنده نباشم با لبخند و نوازشم، تنش نگاه و اندامش کمی آروم تر و ریلکس تر شد منم به کارم ادامه دادم و گذاشتم با خودش کنار بیاد به هرحال کسی که شش ماه پیش همسرش رو تو یه مرگ مشکوک از دست داده بود، اون بود نه من اون هم سعی نکرد ازم فاصله بگیره، گویی از این خلسه خوشش اومده بود وقتی به حد کافی تنشش آروم شد، نفس‌ عمیقی کشیده و اینبار دستاش رو دور کمرم حلقه کرد با فشاری من رو به آغوشش کشید به سینه محکمش‌ تکیه داده و سرم رو تو حد فاصله شونه تا گردنش حبس کردم افکار زیادی توی سرم رژه
  بالاخره مهمون ها همه رفتن و فقط چند نفر انگشت شمار  که احتمالا صاحب مجلس بودن، باقی موندن کنار مادر دایان نشسته بودم و به گله شکایتش نسبت به روزگار نامرد و بد گوش میدادم که، خواهرش نزدیکمون شد سرش رو سمتمون خم کرد و با صدای آرومی گفت خانوم وکیل، خان داداش کارتون دارن هردو مادر و دختر منو خانوم وکیل صدا می‌کردن و باعث خندم میشدن منو فقط تابش صدا کن عزیزم با اسمم راحت ترم تا شغلم خجول لبخندی زد و ادامه داد تابش جون داداش گفتن تا اتاقشون ببرمت از حاج خانوم کسب تکلیف کردم و وقتی با رضایتش مواجه شدم، برای سریع تر رفتن پا تند کردم معماری داخل خونه طوری بود که انگار فقط یه طبقست، اما وقتی سارا من رو به سمت راه پله انتهای خونه راهنمایی کرد، متعجب شدم راه پله ای شبیه به راه پله های خونه های آپارتمانی بود، با این تفاوت که با موکت خاکی رنگی، پوشیده شده بود  انگار طبقه بالا، واحد مجزایی محسوب میشد از این قبیل معماری های قدیمی قبلا ندیده بودم و برام جدید و جذاب بود وارد طبقه دوم ش
  با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم ایشون مهموم من هستن دارا جان به دایانی که داشت نزدیک تر میشد، نگاه کردم، اما نگاه اون همچنان خیره، به پسر پشت سرم بود آهان پس از تهرون اومدن خیلی خوش اومدن داداش، قدمشون سر چشم از لحن تمسخر آمیزی که به کار برد، متعجب شدم‌‌ واقعا برادر دایان بود یا تعارف زد؟ این دیگه چه رفتاری بود که از خودش نشون داد؟؟ بالاخره دایان به نزدیکی من رسید‌ و اون پسر  ازمون فاصله گرفت پیراهن مشکی به تن داشت و دستکش هاش همچنان دستش بود چه توقعی داشتم؟ عضو جدا نشدنیه استایلش رو سر عزای پدرش کنار بذاره؟؟ خیلی خوش اومدی تابش خانوم ممنونم، مجدد تسلیت میگم پوزخند تلخی زد و حینی که دستش رو به سمت ساختمون قدیمی گرفته بود، گفت از این طرف بیا تا آشناتون کنم بی حرف پشت سرش راه افتاده و بی توجه به نگاه خیره بعضی ها و حتی پچ پچ هایی که در گوش همدیگه از دیدن منو دایان کنار هم، می‌کردن؛ به سمت خونه قدم برداشتم من به این نگاها و حرف و حدیثا از دوره نوجوونیم عاد
  سبد و خوردنی هارو روی صندلی کمک راننده چیده بودم و علاوه بر اون فلاسکی که مامان داده بود، خودم هم صبح ماگم رو از قهوه پر کرده و بعد راه افتادم قطعا برای هوشیاری رانندگی و صبح زود بیدار شدنم، بهش احتیاج داشتم خیلی وقت بود تو جاده رانندگی نکرده بودم، اما چون صبح زود بود، خیلی شلوغ نبود و میتونستم با سرعت بیشتر برونم چندین ساعت بدون توقف رانندگی کردم تا اینکه دیگه نتونستم فشار مثانم رو تحمل کنم و جلوی یه استراحتگاه، نگه داشتم گوشیم رو برداشته و بعد از قفل کردن ماشین، به سمت سرویس حرکت کردم ماشین های زیادی برای استراحت و سرویس نگه داشته بودن، اما هیچ کدوم مثل من تک سر نشین و تنها نبودن انگار همشون با خانواده و دلی خوش، به جاده زده بودن به سرعت دلم برای مامان و حامد تنگ شد و تصمیم گرفتم اول به اونا زنگ بزنم گوشی رو که روشن کردم، دیدم چنتا تماس و پیام از دست رفته دارم تماس ها از مامان و حامد بود و پیام ها هم مثل همیشه از مزاحم همیشگی پیامش رو از روی نوتیف خوندم عزیزم خیلی دار
  با شنیدن جملم، چند لحظه ای سکوت کرده و بعد شروع به تعریف کرد بهت که گفتم، اولین بار مامانت رو تو شرکت دیدم بعد از فوت پدرت اومده بود دنبال کار بگرده منشی بهش وقت نمیداد که با من ملاقات کنه، اونم دفتر رو گذاشته بود رو سرش به اینجا که رسید تک خنده ای کرد انگار دوباره داشت اون روز و خاطره رو برای خودش مرور می‌کرد از در اتاق رفتم بیرون که قائله رو بخوابونم، اما انگار ظرفیت مامانت دیگه پر شده و بود و داشت لبریز می‌کرد می‌گفت این دهمین شرکتیه که بی دلیل، جوابش کرده و میخواد از هممون شکایت کنه می‌گفت گناه من چیه که همه به چشم یه لقمه نگاهم می‌کنن و یه شغل آبرو دار بهم نمیدن؟ می‌گفت اگ سر کار نره، پدرشوهرش از همین موضوع استفاده میکنه و دخترش رو ازش میگیره نفسی گرفت که به صورتش نگاه کردم نگاهش رو، عمیق به گوشه میز خیره کرده بود انگار دقیقا داشت اون روز و اون حرفا رو تو ذهنش یاداوری می‌کرد شاید حدود پنج دقیقه فقط جیغ کشید و داد زد همه کارمندا از اتاقا اومده بودن بیرون و نظم شر
  دستام رو آب کشیده و گوشیم رو از روی پیشخون آشپزخونه برداشتم حامد بود که رسیدنش رو اطلاع میداد ازش خواستم ده دقیقه منتظر بمونه تا بقیه ظرف هارو آبکشی کنم وقتی کارم تموم شد، به سرعت از خونه خارج شده و به حامدی که دم در، تو ماشینش منتظرم نشسته بود، رسیدم وقتی من رو دید ماشین رو خاموش کرده و ازش پیاده شد بعد از کمی حال و احوال و خوش و بش، پرسید پس این رخشت کو دختر؟ با دستم فضای پشت سر رو نشون داده و گفتم تو پارکینگه، چند روزه که با مترو میرم سرکار همون بحث آلودگی هوا و نجات زندگی نسل آینده؟ البته اصلا مسئله کوچکی نیست و متاسفانه خیلی تو جامعمون کم اهمیت شده خنده مردونه ای کرد روی سرم بوسه ای کاشت‌ باشه دردونه، حق با توعه کاش ماهم بتونیم به این درجه از درک و شعور برسیم پس چیشد که تصمیم گرفتی با ماشین شخصی سفر کنی؟ بلیطا همه برای فردا و پسفردا به فروش رفته بود، منم عجله دارم و نمیتونم بیشتر صبر کنم سری به تایید ت داد که به سمت پارکینگ و ماشین من حرکت کردیم از پشت سر به شونه های
  بی توجه به فضای کم بین صورتامون و فضای اطراف، تو چشمای هم غرق شده بودیم تو چشماش آرامشی دیده میشد که از لحظه ورودش تا همین چند لحظه پیش، اثری ازش ندیده بودم‌ با صدای صاف کردن گلوی کسی، به خودم اومده و ت شدیدی خوردم‌ وقتی مرد کت و شلوار پوشی رو کنار میزمون دیدم، کمی خودم رو جمع و جور کرده و به پشتی صندلیم تکیه دادم اما دایان بدون هیچ تغییری تو طرز نشستنش، به نگاه خیرش به من، ادامه داد روزتون بخیر، من رو مدیریت فرستادن تا ازتون خواهش کنم اگه میشه کمی شئونات رو رعایت کنید چند وقتی هست که اماکن زیاد به اینجا رفت و آمد میکنه، نه برای وجه ما مناسبه این وضعیت، نه شما حقیقتا لحظه به لحظه از جمله مرد بیشتر سرخ میشدم سعی کردم دست دایان رو رها کنم که اینبار اون محکم دستام رو چسبید فشاری به دستام داد و با لبخند آروم و چین کنار چشماش، کمی اون حس بد رو ازم دور کرد بعد از مکث کوتاهی، از جا بلند شد و دستش رو جلوم دراز کرد نگاهی به اون مرد که با قیافه ای طلبکار، بهمون نگاه میکرد انداخته؛
  دایان دوباره ناپدید شده بود و توی چند روز گذشته، خبری ازش نبود  تا امروز صبح که زنگ زد و درخواست یه قرار ملاقات داشت خواستم اول کمی دست بالا بگیرم و بگم تایم خالی ندارم، اما اینقدر قشنگ و محترمانه خواستش رو بیان کرد که از انجامش، سر باز زدم این مرد عجیب بلد بود که آدم هارو توی مشتش بگیره و رو سر پنجه، بچرخونه برای ناهار یه قرار ملاقات ترتیب دادیم و قرار شد اینبار مکانش رو من انتخاب کنم آدرس یه رستوران نزدیک دفتر رو براش فرستادم اینجوری دیگه مشکل رفت و آمد هم نداشتم بهرحال روز سه شنبه های بدون ماشین بود و خیلی دستم برای انتخاب رستوران، باز نبود شاید به شیکی مکانی که اون دفعه اون برده بودمون، نبود اما جای آروم و تمیزی بود و کاملا برای قرار ملاقات های کاری مناسب بود ده دقیقا قبل از ساعت مقرر، دفتر رو ترک کردم تا به موقع به قرار ناهارمون برسم چند دقیقه زودتر رسیده و بعد از انتخاب یه میز مناسب، منتظرش شدم تو این تایم هم بیکار نمونده و شروع به کتاب خوندن، کردم غرق کتاب بودم
    گوشی رو برداشتم امیدوارم از غذا خوشت بیاد عزیزم از همون رستورانی گرفتم که اغلب میری و این غذا رو سفارش میدی در ظرف رو برداشته و پلاستیک دورش رو پاره کردم از بوش سریع شناختم کباب برگ رستوران مورد علاقم بود دوباره رو صندلی نشسته و مشغول تایپ کردن شدم احتیاجی نبود، اما ممنون پاکت قاشق و چنگال رو برداشته و اولین قاشق رو جا کردم که جواب داد بجای تشکر میتونیم برگردیم سر بازیمون بالاخره اوکی داده و چند قاشق غذا خوردم حسابی گشنم شده بود و بوی غذا هم بیشتر معدم رو تحریک می‌کرد رنگ مورد علاقت چیه؟ پوزخندی زده و جواب دادم یعنی میخوای بگی نمی‌دونی؟؟ میخوام خودت بگی بیبی رنگای تیره و دارک، بیشتر هم مشکی فست فود یا غذای ایرانی؟ بستگی داره برای شام باشه یا ناهار شام فست فود محیط شلوغ یا خلوت؟ یه جای آروم گل مورد علاقت؟ آفتابگردون کمی طول کشید تا جواب بده و من بالاخره غذا رو تموم کردم مشغول جمع کردن میز بودم که جوابش اومد اینو نمی‌دونستم؛ سوپرایزم کردی دختر بالاخره یه با
    تو جاده به تاریکی هوا خوردم، اما بدون توقف به مسیر ادامه دادم میخواستم زودتر به خونه برسم و استراحت کنم فقط یکبار برای سرویس و قهوه خوردن، ایستادم، اما باز هم تایم رو هدر ندادم بالاخره ساعت دو و نیم صبح رسیدم خونه ساک کوچک و کیفم رو، روی کاناپه اول پرت ‌کردم لباسام رو هر کدوم شه، یه ور ریخته و به سرعت به تخت پناه بردم چشمام رو بسته بودم، اما مغزم‌ هنوز هوشیار و در حال پردازش بود پردازش اطلاعات جدید و کنار هم قرار دادن تکه های پازلی که کم کم داشت شکل درست و مشخصی به خودش می‌گرفت کلافه چشمام رو باز کرده و به سقف بالا سرم خیره شدم چند بار قلت زدم، اما باز هم خوابم نبرد تو کشمکش با خودم و افکارم بودم که، صدای پیامک گوشیم بلند شد دست انداخته و از کنار پا تختی برداشتمش فکر کنم دلیل بی خوابیات رو بدونم بیبی، کمک نمیخوای؟ حرف زدن باهاش از بی خوابی و فکر و خیال الکی که بهتر بود، نبود؟ تایپ کردم چه کمکی؟ حتما میخوای بگی ماساژ تایلندی بلدی و اگه نیاز دارم در خدمتی که خستگیم رو ر
    من دروغ نگفتم یا قصد خود شیرینی نداشتم، واقعا بوی خوشایندی داری تابش جدای از اینکه شوخی من رو جدی برداشت کرده بود و با لحن جدی داشت جواب میداد، اینکه اولین باری بود که اسمم رو بدون هیچ پسوند و پیشوندی به کار میبرد، هیجان انگیز بود قبل از اینکه بخوام توضیح بدم که فقط یه شوخی بود تلفنش زنگ خورد‌ دستم رو برداشتم تا بتونه به تماسش برسه وقتی مشغول حرف زدن شد و فهمیدم از کارخونه باهاش تماس گرفتن، دستی به نشونه خداحافظی ت داده و از اتاقش خارج شدم اول فکر می‌کردم فقط از سمت من اون نیمچه علاقه و کشش هست، اما با رفتارای دایان متوجه شدم که دو طرفست بهتر بود هرچه زودتر برای اتفاقات و احساساتی که بینمون در حال شکل گیری بود صحبت کرده و تصمیم می‌گرفیم هر وقت که پیش همدیگه بودیم، بهم نزدیک می‌شدیم و این درست نبود درسته که دختر مذهبی نبوده و پایبندی به دین و حجاب نداشتم؛ اما باز هم یه سری چارچوب و قوائد برای خودم و روابطم داشتم که منو و دایان هر سری، از خط قرمزش عبور می‌کردیم با هم
    همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد هیچی نمی‌دیدم و هیچی نمی‌شنیدم فقط و فقط صدای جیغ ها و شعله های آتیش بود چند نفر از پشت می‌کشیدنم عقب، اما زورشون بهم نمی‌رسید دیوونه شده بودم و فقط به نجات مامان و سارا فکر می‌کردم با مکثش تو حرف زدن و نوازش موهام، چشمام رو باز کردم با لبخندی عمیق و چین کنار چشماش، خیره به چشمام بود در جوابش منم لبخند زدم وقتی تونستم در رو باز کنم، می‌خواستم بی توجه به شعله های اتیش وارد خونه بشم که بالاخره چندتا از مردای همسایه تونستن حریفم بشن و جلوم رو بگیرن اینقدر دست و پا زده و داد زدم تا ولم کنن یه سطل آب رو من و دوتای دیگه از مردای همسایه ها ریختن و باهم راهی زیرزمین شدیم دوباره مکث کرد این مکث کردنا و فاصله انداختنای بین حرفا، انگار یه جور عادت بود براش مامان و سارا گوشه زیرزمین نشسته بودن و اتش هنوز به اونجا نرسیده بود بالاخره تونستیم بیرون بیاریمشون خداروشکر هیچ آسیبی ندیده بودن و فقط کمی سرفه میکردن لباش رو تر کرد م
  به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن‌ شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت پس الان هم احتمالا هنوز تو اتاقش بود تقه ای به در اتاقش زده و منتظر اجازه ورودش شدم چندی نگذشته بود که با صدای بم و مردونش بله ای گفت وارد اتاق شده و در رو پشت سرم بستم همون اول تونستم دایان رو پیدا کنم جلو بالکن اتاقش ایستاده بود مردد بودم برای پرسش دوباره سوالم، اما بالاخره که چی؟ گلوم رو مصلحتی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه‌ بالاخره با مکث به سمتم برگشت مثل همیشه دستایش تو جیباش بوده و پیرهن مشکی و جذبش، کشیده شده بود سعی کردم از فکر عضلات پیچ در پیچ و محکمش بیرون بیام و روی علتی که پا به اتاقش گذاشته بودم، تمرکز کنم به آهستگی بهش نزدیک شده و تو همون حین گفتم من یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردم تهران سری به نشونه تایید ت داد خیلی زحمت کشیدی خانوم وکیل، واقعا برام با ارزش بود لبخند
    چوب رو بالا اورده و کنار گوشم قرار دادم به آهستگی به سمت سرویس حرکت کرده و با چشم، اطراف رو هم زیر نظر گرفتم که نا قافل، چیزی بهم حمله نکنه دستم رو دور دستگیره محکم کرده و یک دفعه به ضرب، بازش کردم همون بیرون با حالتی گارد گرفته، ایستاده بودم هیچ خبری از هیچ موجود زنده ای تو حمام نبود نگاهم دائما به گوشه و کنار در گردش بود تا اثری از کسی یا چیز جدیدی ببینم که نگاهم به سینک جلب شد با احتیاط قدمی به جلو برداشته و کاغذ چاپی زرد رنگ رو از روی کابینت سینک برداشتم هیچ قفل و هیچ مانعی نمیتونه جلوی من رو برای رسیدن بهت بگیره خوشگلم کاغذ رو مچاله کرده و به سطل انداختم نگاهم از آیینه به گوش ها و پیشونی قرمزم افتاد اینقدر حرص خورده بودم که همشون قرمز بودن اگه این چند وقت از دست این مرتیکه فشار خون بگیرم یا از ترس سکته کنم، دور از انتظار نیست اخه این چه روش احمقانه ای برای ابراز وجوده؟ این همه به خودش و من سختی داده که فقط بگه هیچی جلودارش نیست؟؟ از قفل حتما منظورش به قفل در بالکن بو
  •نام نیمه تاریک وجود •نویسنده دبی فورد •توضیحات مغازه خانواده تواچ به افرادی که قصد خودکشی دارند، خدمات و مشاوره می‌دهد؛ با چی خودتان را بکشید، چطور بکشید و کجا انواع ابزار و ادوات خودکشی از نوع ساده آن مثل طناب دار تا پیچیده‌ترین ویروس‌های کشنده در مغازه آنها پیدا می‌شود آمار خودکشی خیلی بالاست بنابراین مغازه خودکشی مفتخر است که به مردم برای خلاص شدن از شر زندگی کمک می‌کند همه‌چیز برای تواچ‌ها خوب پیش می‌رود آنها هر روز وسایل جدیدی اختراع می‌کنند و میل به خودکشی هم رو به افزایش است تا این که آلن به دنیا می‌آید  آلن با همه آدم‌های این قصه فرق دارد شاد است لبخند می‌زند و عاشق کمک کردن به دیگران است او قوانین مغازه را رعایت نمی‌کند و رفتارش کم‌کم باعث ایجاد تغییرات اساسی می‌شود
آخرین جستجو ها