- من دروغ نگفتم یا قصد خود شیرینی نداشتم، واقعا بوی خوشایندی داری تابش!

جدای از اینکه شوخی من رو جدی برداشت کرده بود و با لحن جدی داشت جواب میداد، اینکه اولین باری بود که اسمم رو بدون هیچ پسوند و پیشوندی به کار میبرد، هیجان انگیز بود!

قبل از اینکه بخوام توضیح بدم که " فقط یه شوخی بود! " تلفنش زنگ خورد‌. دستم رو برداشتم تا بتونه به تماسش برسه.

وقتی مشغول حرف زدن شد و فهمیدم از کارخونه باهاش تماس گرفتن، دستی به نشونه خداحافظی ت داده و از اتاقش خارج شدم.

اول فکر می‌کردم فقط از سمت من اون نیمچه علاقه و کشش هست، اما با رفتارای دایان متوجه شدم که دو طرفست! بهتر بود هرچه زودتر برای اتفاقات و احساساتی که بینمون در حال شکل گیری بود صحبت کرده و تصمیم می‌گرفیم. هر وقت که پیش همدیگه بودیم، بهم نزدیک می‌شدیم و این درست نبود!

درسته که دختر مذهبی نبوده و پایبندی به دین و حجاب نداشتم؛ اما باز هم یه سری چارچوب و قوائد برای خودم و روابطم داشتم که منو و دایان هر سری، از خط قرمزش عبور می‌کردیم!

با همین افکار وارد اتاق سارا شده و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. بهتر بود هرچه زودتر به تهران برمی‌گشتم.

چندی نگذشته بود که سارا با تقه ای به در، وارد اتاق شد. انگار کمی بابت حرفایی که تو آشپزخونه زده بود، شرمنده بود که بعد از بستن در، همونجا ایستاده و با سری پایین؛ بهش تکیه داد.

نمی‌تونستم بابت نگرانیش برای برادرش ازش خورده بگیرم و ناراحت باشم‌. مخصوصا حالا که فهمیده بودم این خواهر و برادر چقدر همدیگه رو دوست دارن و پاش بیوفته، برای هم چه کار ها که نمی‌کنند!

لبخندی به قیافه مظلومش زده و گفتم: - من دیگه دارم میرم عزیزم، شرمنده زحمت دادم.

- زحمت چیه تابش جون، رحمت بودی!

کمی تعلل کرده و دوباره ادامه داد: - بابت رفتارم هم

نذاشتم ادامه بده و پیش دستی کردم: - نمی‌خواد چیزی بگی عزیزم، من اصلا به دل نگرفتم.

وقتی صورت خندونم رو دید و از صحت حرفام مطمئن شد، نفس راحتی کشید.

حینی که داشت مانتوش رو تن می‌زد، گفت: - من اصلا دختر بدبین و بدجنسی نیستم تابش جون، فقط رو داداش دایانم زیادی حساسم.

با خنده سری به تایید ت دادم که حاضر و آماده مقابلم ایستاد و گفت: - بهشت رضا هم اول جاده مشهد تهرانه، اگه ایرادی نداشته باشه منم باهات میام، میخوام دوباره برم سر مزار!

قبول کردم که با گفتن " پس میرم از داداش اجازه بگیرم "، اتاق رو به سرعت ترک کرد.

حس دقیق سارا به پدرش رو نمی‌تونستم حدس بزنم! یعنی ممکنه از اتفاقی که افتاده، چیزی یادش نیاد، چون خیلی بچه بوده!؟

حاضر شده از اتاق خارج شدم که سارا و دایان رو سمت راستم دیدم.

- تابش جون منم باهات میام و از اون طرف ماشین میگیرم خودم برمی‌گردم.

سری به نشونه تایید ت دادم که با گفتن " میرم به مامان خبر بدم" ازمون فاصله گرفت و به سرعت، به سمت پله ها رفت. انگار کلا دختر پر جنب و جوشی بود و یک جا آروم و قرار نداشت!

نگاهم هنوز به سمت مسیر رفته سارا بود که دایان گفت: - مراقبش باش تابش؛ دختر سر به هواییه!

به سمتش برگشته و خیال نگران برادرانش رو، مطمئن کردم‌‌. دستش رو به نشونه خداحافظی، به سمتم دراز کرد. نگاهم به دستکش های چرم و مشکیش افتاد که مجدد به سر جای خودشون برگشته بودن. اما با این تفاوت که، حالا دیگه حس بد و منفی نسبت بهشون نداشتم!

- مراقب خودت هم باش خانوم وکیل! من چند روز دیگه برمی‌گردم تهران و میخوام اولین کسی که ملاقات میکنم تو باشی، آخه حرف ناتموم زیادی باهم داریم‌!

متقابلا دستش رو فشره و تاییدش کردم. با نگاه عمیق دیگه ای به چشماش، بالاخره ازش دل کنده و به سمت طبقه پایین رفتم.

گویی مهمون ها رفته بودن که تو پذیرایی فقط مادر و زنعمو دایان و سارا، ایستاده بودن‌. از همشون تشکر کرده و مجدد تسلیت گفتم.

مادرش دستم رو توی دستای چروکیده‌اش نگه داشت و جواب داد: - دست تو درد نکنه دخترم که این همه راه به خودت زحمت دادی و اومدی! دلم میخواست اصرار کنم که بیشتر پیشمون بمونی تابش خانوم؛ اما میدونم که کلی کار داری و برات ممکن نیست.

- همینطوره حاج خانوم، بهرحال کلی بهتون زحمت دادم.

با محبت سرم رو بوسید و خداحافظی کرد. تو حیاط مرد های کمی گوشه و کنار حیاط و روی فرش ها نشسته بودن و تنها کسایی که از بینشون می‌شناختم، صولت و دارا بودن‌.

سارا به سمت برادرش رفت و مشغول حرف زدن باهاش شد. من هم نگاهم رو به صولتی که حالا توجهش بهم جلب شده بود، داده و با ت دست و سر، ازش خداحافظی کردم. لبخند مهربونی زد و با دست روی سینه‌اش، کمی سرش رو به نشونه احترام و خداحافظی، خم کرد. واقعا آدم محترمی بود!

تو ماشین نشستم و بعد از استارت و بستن کمربند، بالاخر اون خواهر و برادر هم سر و کلشون پیدا شد. سارا سوار شده و دارا به در کمک راننده تکیه داد.

- امیدوارم دست فرمونت هم مثل زبونت خوب باشه خانوم وکیل!

هم دایان من رو گاهی خانوم وکیل خطاب می‌کرد، هم دارا! اما چقدر فرق داشت حسی که بعدش من ازشون دریافت می‌کردم!

- نگران نباش پسر جون، خواهرت رو صحیح و سالم بهت تحویل میدم! بعد از اون هم پام رو از روی ترمز برداشته و پر گاز، حرکت کردم.

خیلی از حرکتمون نگذشته بود که صدای شرمنده سارا بلند شد: - بابت دارا شرمندم تابش جون، یکم اخلاقش تنده.

- تو چرا عذرخواهی میکنی عزیزم!؟ اکثر پسرا تو این سن کله هاشون باد داره و خدارو هم بنده نیستن، پس خیلی هم عجیب نیست این رفتارا!

کمی دیگه باهم حرف زدیم. اون از رشته دانشگاهیش و نگرانیش بابت بازار کار آینده رشته های مهندسی گفت؛

من از خاطرات اون دوران و دوستایی که حالا سال تا سال هم ازشون خبر نمی‌گیرم.

بالاخره پلیس‌راه رو رد کرده و وارد جاده شدیم. با راهنمایی تابلو ها دور برگردون رو دور زده و وارد لاین مخالف شدم تا به بهشت رضا برسم.

- نیازی نبود دور بزنی تابش جون، همونجا هم پیادم می‌کردی خودم میرفتم؛ اینطوری مسیرت خیلی دور شد!

- میخوام خودمم بیام سر مزارشون یه فاتحه بفرستم عزیزم.

دیگه تا رسیدن چیزی نگفت. با دیدن نرده های سبز رنگی که اسم های مختلف خدا رو روش نوشته بود، ضبط رو خاموش کرده و برای همه درگذشته ها یه فاتحه فرستادم.

عمه خدابیامرزم همیشه می‌گفت اگه برای مرده های بقیه فاتحه بفرستیم، اونا هم برای مرده های ما فاتحه میفرستن و دعای خیر می‌کنن. با این حرکتم، سارا به سمتم برگشته و نگاه عجیبی بهم انداخت. شاید باورش نمی‌شد که من با اون پوشش، همچین افکاری داشته باشم! اما گفتم که، من هم عقاید خاص خودم رو داشته و بهشون پایبند بودم!

بالاخره با راهنمایی سارا به مزار پدرش رسیدیم. رو مزارش رو با پارچه ترمه دوزی شده ای پوشونده بودن و گویی هنوز سنگ مقبرش، آماده نبود. چند شاخه گل یاسی که سر راه خریده بودم رو، کنار بقیه گل های پر پر شده گذاشتم. ضربه ای به خاکش زده و بعد از بلند شدن، برای آرامش روحش فاتحه ای فرستادم. درسته که به زن و بچه هاش بدی زیادی کرده بود، اما بهرحال لایق یه فاتحه خوندن بود!

نگاهم به سارا جلب شد که کنار مزار پدرش نشسته بود و در سکوت، با گلبرگ های پرپر شده؛ بازی می‌کرد‌. نه غم و نه حتی شادی تو صورتش دیده نمیشد، تنها یه بی حسی مطلق و عجیب بود!

کنارش رو دو زانو نشسته و پرسیدم: - پدرت چطوری فوت کرد؟!

بعد از چند ثانیه مکث، با لحن خاصی جواب داد: - کارگاهش آتیش گرفت و خودش هم تو آتش سوزی سوخت!

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 31

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 30

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 29

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 28

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 27

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 26

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 25

سارا ,کرده ,تابش ,دایان ,فاتحه ,بابت ,تابش جون، ,خانوم وکیل ,برای مرده ,مزار پدرش ,ت دادم
مشخصات
آخرین جستجو ها