همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد: - هیچی نمی‌دیدم و هیچی نمی‌شنیدم! فقط و فقط صدای جیغ ها و شعله های آتیش بود. چند نفر از پشت می‌کشیدنم عقب، اما زورشون بهم نمی‌رسید. دیوونه شده بودم و فقط به نجات مامان و سارا فکر می‌کردم.

با مکثش تو حرف زدن و نوازش موهام، چشمام رو باز کردم. با لبخندی عمیق و چین کنار چشماش، خیره به چشمام بود. در جوابش منم لبخند زدم.

- وقتی تونستم در رو باز کنم، می‌خواستم بی توجه به شعله های اتیش وارد خونه بشم که بالاخره چندتا از مردای همسایه تونستن حریفم بشن و جلوم رو بگیرن. اینقدر دست و پا زده و داد زدم تا ولم کنن. یه سطل آب رو من و دوتای دیگه از مردای همسایه ها ریختن و باهم راهی زیرزمین شدیم.

دوباره مکث کرد. این مکث کردنا و فاصله انداختنای بین حرفا، انگار یه جور عادت بود براش!

- مامان و سارا گوشه زیرزمین نشسته بودن و اتش هنوز به اونجا نرسیده بود. بالاخره تونستیم بیرون بیاریمشون. خداروشکر هیچ آسیبی ندیده بودن و فقط کمی سرفه میکردن.

لباش رو تر کرد: - من هیچی حس نمی‌کردم و فقط به قفسه سینه سارا کوچولوم زل زده بودم تا ببینم ریتم تنفسش چطوریه که با جیغ دوباره مامان به خودم اومدم‌‌. زل زده بود به دستام و فقط جیغ میزد!

به اینجای حرفش که رسید، نگاهش رو از چشمام گرفته و به دستای خودش که تو همون راستا بود؛ داد.

- دستام متورم و قرمز بودن و از همه جاش خون زده بود بیرون. از همونجا دستای من برای همیشه سوخت! اما اگه دوباره برگردم به اون زمان، بازم اون در آهنی رو با تمام زور دستام میکشم و مشت میزنم تا باز شه!

دوباره نوازش رو از سر گرفت. سرم رو به دستش تکیه داده و ارتباط چشمیمونو حفظ کردم. خوشبحال سارا که همچین برادر حامی داره که حاضره به خاطرش بارها و بارها بپره تو دل آتیش!

دست دیگش رو هم بالا اورد و لاله گوش دیگم رو نرم نوازش کرد. سرش رو به سمت همون گوش نزدیک کرده و با صدای بم مردونش، زیر گوشم نجوا کرد.

- میخوای بهت بگم قسمت جذاب ماجرا کجا بود خانوم وکیل؟!!

مسخ شده از نزدیکی و هرم گرم نفس هاش، سرم رو به نشونه تایید ت دادم. کمی بیشتر به سمتم خم شد و فاصله رو به صفر رسوند.

زیر گوشم با همون لحن ادامه داد: - مامان تو بیمارستان برام تعریف کرد که بابا در رو روشون بسته بوده!

تی که خوردم کاملا غیر ارادی بود. پس دلیل تنفر و بی حسی به پدرشون همین بود؟! اما مردی که زن و بچه کوچکش رو توی انباری زندونی کنه، قطعا ظلمای دیگه هم میکنه و کرده! چه بسا ممکنه بلا های بدتری هم سر این خانواده اورده باشه!

دایان که ت خوردن بدنم رو دید، دستی به پشتم کشید و به نوعی آرومم کرد. این مرد خودش تو زجر بود اونوقت داشت منو آروم می‌کرد؟! منی که چندین سال بعد این ماجرا رو شنیدم، دست و پام یخ کرده بود! حاله اونی که این ایام رو زندگی کرده و گذرونده، چی بهش گذشته؟!

- منم دقیقا مثل تو یهو ت خوردم! یهو ت خوردم و مثل اسپند رو آتیش از جام پریدم. من پسر آرومی بودم و همیشه سرم به درس و کتابام بود، اما اون روز جوری عربده می‌کشیدم و داد میزدم که همه وحشت کرده بودن! جوری مشتای زخمی و سوختم رو به در و دیوار میکوبیدم که رد خونم تو کل اتاق پخش شده بود! بالاخره تونستن با آرامبخش و مورفین خوابم کنند، اما تو خوابم هم؛ همش کابوس میدیدم‌! کابوس پدرم رو که مثل جلاد بیرون از زیر زمین ایستاده و سوختن سارا و مادرم رو تماشا میکنه.

از لحن پر نفرتش ترسیدم و دستی روی بازوی راستش کشیدم. عضلات زیر دستم همه منقبض بودن و خبر از حال بد دایان داشتن. بالا پایین رفتن سینش از روی حرص، به راحتی می‌دیدم. انگار این کابوسی که میگه، هنوز هم گریبان گیرشه و رهاش نکرده!

وقتی سکوتش رو دیدم حرکت دستم رو، نرم به بالا و پایین بازو تنومندش، ادامه دادم. دست دیگم رو هم به دور گردنش فرستاده و سرش رو به آغوش کشیدم. باهام همراهی کرده و سرش رو جایی میون گردن و شونم پنهون کرد. حس می‌کردم همون دایان دبیرستانی و زخمی رو بغل کرده و به آرامش دعوتش میکنم.

با قد کوتاه ترم، به آغوش کشیده بودمش و اون هم بی هیچ اعتراضی؛ به این هم آغوشی تن داده بود. سرم رو به سرش تکیه داده و با همون دستی که دور گردنش حلقه شده بود، موهای پشت گردنش رو نوازش کردم. دلم می‌خواست برای آروم کردن این مرد زخمی، همه تلاشم رو بکنم و مرحمی روی درداش باشم‌!

دلم نمی‌خواست دیگه این مکالمه رو ادامه بدیم، اما انگار دایان تازه زخم دلش باز شده و بود و حرف داشت!

- دستم رو پانسمان کردن و چند ساعت بعدش راهی خونه شدیم. باورت میشه وقتی وارد خونه شدیم حتی نپرسید کجا بودیم و اون سیاهی های روی دیوار حیاط و زیر زمین از چیه؟! یا حتی حالمون چطوره و چرا دستای پسر بزرگش چندین لایه پانسمان داره؟!

مکثی کرد و با پوزخندی که زد، ادامه داد: - هیچی! جلو تلوزیون نشسته بود و فوتبال میدید! وقتی وارد خونه شدیم، یه نیم نگاهی بهمون انداخت و دوباره به سمت تلوزیون برگشت، انگار که هیچ چیز عجیب غریب و و غیر عادی ای، وجود نداره!

دوباره مکث کرد. درکش میکردم! درسته پدرم اینقدر هم بیرحم نبود، اما تجربه پدر بی توجه و بی مهر رو، داشته و به خوبی می‌فهمیدم!

به آرومی زیر گوشش زمزمه کردم: - اگه سخته دیگه ادامه نده!

وقتی به سکوتش ادامه دار و طولانی شد؛ متوجه شدم که دیگه قصد ادامه دادن نداره. تیغه‌ی بینیش رو با لطفت روی گردنم کشید، که حس قلقلکی رو توی دلم ایجاد کرد. حالا که بیشتر از زندگیش می‌دونستم، حالا که روح زخمیش رو دیده بودم و بخشی از سر گذشتش رو فهمیده بودم، مهرم بهش بیشتر شده بود!

هومی کشید و با نفس عمیقی که کشید، ادامه داد: - بوی خوبی میدی خانوم وکیل!

تک خنده تو گلویی کردم.

- بیشتر حس میکنم بهم طعنه زدی، چون دو روزی میشه که حموم نرفتم!

سرش رو از گردنم بیرون کشید و صاف ایستاد، اما من دستم رو از دور گردنش باز نکرده و همونجا نگه داشتم. درسته مجبور بودم کمی خودم رو بکشم تا بهش برسم، اما نمی‌خواستم به این زودی این پیوندی که حس میشد رو، قطع کنم! پیوندی که میتونستم از برق نگاه دایان هم حسش کنم!

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 31

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 30

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 29

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 28

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 27

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 26

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 25

کرده ,دایان ,سارا ,بیرون ,چشمام ,ت ,وارد خونه ,وقتی وارد ,خونه شدیم ,تکیه داده ,مردای همسایه
مشخصات
آخرین جستجو ها