تو جاده به تاریکی هوا خوردم، اما بدون توقف به مسیر ادامه دادم. میخواستم زودتر به خونه برسم و استراحت کنم. فقط یکبار برای سرویس و قهوه خوردن، ایستادم، اما باز هم تایم رو هدر ندادم!

بالاخره ساعت دو و نیم صبح رسیدم خونه. ساک کوچک و کیفم رو، روی کاناپه اول پرت ‌کردم. لباسام رو هر کدوم شه، یه ور ریخته و به سرعت به تخت پناه بردم. چشمام رو بسته بودم، اما مغزم‌ هنوز هوشیار و در حال پردازش بود! پردازش اطلاعات جدید و کنار هم قرار دادن تکه های پازلی که کم کم داشت شکل درست و مشخصی به خودش می‌گرفت!

کلافه چشمام رو باز کرده و به سقف بالا سرم خیره شدم. چند بار قلت زدم، اما باز هم خوابم نبرد. تو کشمکش با خودم و افکارم بودم که، صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست انداخته و از کنار پا تختی برداشتمش.

" فکر کنم دلیل بی خوابیات رو بدونم بیبی، کمک نمیخوای؟! "

حرف زدن باهاش از بی خوابی و فکر و خیال الکی که بهتر بود، نبود!؟

تایپ کردم: " چه کمکی؟! حتما میخوای بگی ماساژ تایلندی بلدی و اگه نیاز دارم در خدمتی که خستگیم رو رفع کنی، نه؟!؟! "

کمی بعد مجدد صدای گوشیم بلند شد: " تایلندی دوست داری؟! ماساژ رو که اره بلدم، اما دو دقیقه افکار منحرفت رو جمع کن دختر خوب، میخوام حرف مهمی بهت بزنم! "

پوزخندی زده و منتظر حرف مهمش شدم!

" میدونی چرا پدرزن محب دوباره شکایت کرده و پرونده رو راه انداخته؟! "

از حرفی که یهو وسط کشید خشکم زد. این بشر بغیر لوده بازی کار دیگه هم بلد بود؟! نکنه همه حرفای قبلیش هم راست بوده و من سرسری و بی توجه ازشون گذر کردم؟!

وقتی پیام دیگه ای ازش نیومد، تایپ کردم: " اونوقت حتما تو دلیلش رو میدونی! "

" شک داری به توانایی ها و دانسته های من؟؟ "

حقیقتا؛ شاید نه! اگه یه سرنخ درست بهم میداد، دیگه نه! " منتظر دلیلشم! "

" دلیلش سادست، ولی پشت گوشی نمی‌شه گفت. یه قرار ملاقات میذاریم و اونجا حرف میزنیم! "

به سرعت از حالت دراز کشیده خارج شده و نشستم. میخواست چهرش رو بهم نشونه بده؟! چی بهتر از این؟! بالاخره میتونستم چهره واقعیش رو ببینم و بالاخره، از اذیت و آزارش خلاص بشم!

" کجا و کی همدیگه رو ببینیم؟! "

" میدونم دلتنگی، اما عجله نکن خانومی! به زودی شرایط ملاقاتمون رو بهت میگم و خیلی زود همدیگه رو می‌بینیم! "

چشمام رو تو حدقه چرخونده و گوشی رو به جای اولش برگردوندم. این بار فکر و خیال های دیگه ای ذهنم رو درگیر کرده بود، اما خیلی زود به دنیای رویا رفته و بی‌خیال همه چیز های عجیب اطرافم شدم.

 

**** **** حدود یک هفته از سفرم گذشته بود. تو این مدت هیچ خبری از دایان نبود و بجاش تقریبا هر روز، با مزاحم همیشگیم مکاتبه داشتم! هر روز پیام های مختلفی ازش دریافت می‌کردم و گاهی جوابش رو هم میدادم. به هرحال گوشتم زیر دندونش بود و باید حسابی به سازش می‌رقصیدم!

تو دفترم مشغول مطالعه پرونده یکی از موکلام بودم و نکات مهمش رو یادداشت می‌کردم که، صدای پیامک گوشیم بلند شد.

با لمس صفحه اسکرین گوشی، پیام رو از رو نوتیف خوندم. " میخوای کمی بازی کنیم خانوم وکیل؟! "

" من برخلاف شما بیکار نیستم دوست عزیز؛ وقت کافی هم برای بچه بازی ندارم! "

" الان تایم ناهارته عزیزم! دیگه کار بسه، یکمم به خودت برس. "

نگاهی به ساعت انداختم. ساعت عدد یک و نیم ظهر رو نشون میداد. کی یک و نیم شده بود که من متوجه نشدم؟! اینقدر تو کار غرق شده بودم که حتی متوجه سر و صدای معدم هم نشده بودم. یکم دیگه هم تو دفتر نشستم تا پرونده رو تموم کنم.

کمی بعد دوباره صدای گوشیم بلند شد. " با من لج میکنی یا با شکمت خوشگله؟ "

" با شکمم! یکم پرو شده و تو همه مسائلم دخالت میکنه، میخوام بهش یاد بدم که دیگه تو مسائلی که بهش مربوط نیست، فضولی نکنه! "

وقتی جوابی نداد تعجب کردم. اصولا همیشه یه جواب درست حسابی، واسه طعنه و کنایه هام داشت! شونه ای بالا انداخته و دوباره به کارم برگشتم. هنوز ده دقیقه هم نگذشته بود که تقه ای به در زده شد و پشت بندش، رستمی وارد دفتر شد.

- جانم خانوم رستمی؟

دستش که یه ساک کاغذی بود رو بالا اورد و حینی که به میزم نزدیک میشد، گفت:

- اینو یه پیک موتوری تحویل داد گفت غذاییه که سفارش دادین!

- غذاییه که سفارش دادم؟؟ اما من که چیزی سفارش ندادم!

پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: - من دیگه نمی‌دونم تابش جون حتما یادت رفته! اخه نه که پرونده های سنگین و مهمی رو دستته، حواست هزار جا هست. دیگه فراموشی هم طبیعیه!

عینک دور مشکیم رو از چشمام در اورده و با خنده نگاهی به سر تاپاش انداختم. حسادت وکیلای دیگه رو میتونستم درک کنم، اما یه منشی ساده رو؛ حقیقتا نه!

- خانوم رستمی شما وکالت بلدی؟

- نه؛ چطور مگه؟!

- اخه مثل اینکه جای شما رو اشغال کردم! میخواین من بلند شم شما بشینین و پرونده های مهم و سنگین رو هم شما بردارین!

کمی دست پاچه شد.

- نه تابش جون این چه حرفیه؟! فقط من نگران خودتون بودم که اینقدر فشار کاری روتونه.

لبخندی زده و جواب دادم: - به نظرم شما بیشتر نگران موقعیت شغلی خودت باش عزیزم! مثل اینکه کارت خیلی سبکه که وقت این خاله زنک بازی هارو داری!

انگار متوجه تهدیدم شد که فوری عذرخواهی کرده و از اتاق خارج شد. شاید روابطم با مجد کمی شکراب شده بود، اما همه می‌دونستن که هنوزم میتونم رو انگشتم بچرخونمش! به هرحال تنها زن موکل شرکت، یه سری مزایا هم برای خودش داشت دیگه!

ساک رو جلوتر کشیده و ظرف آلومینیومی غذا رو ازش خارج کردم. کاغذ زرد رنگ روش رو برداشته و خوندم.

" هرچقدر که تو به فکر خودت نباشی، من هستم. این وعده هم مهمون من! "

یه برگه تایپی بود مثل همیشه! نگاهم به پایین صفحه افتاد. " پ ن: حالا میتونیم بازی کنیم؟! " هنوز جمله رو تموم نکرده بودم که پیامکی برای گوشیم اومد.

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 31

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 30

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 29

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 28

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 27

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 26

رمان انتقام درونی شیطان | پارت 25

گوشیم ,بازی ,صدای ,پرونده ,چشمام ,کرده ,گوشیم بلند ,صدای گوشیم ,تایپ کردم ,صدای پیامک ,پیامک گوشیم ,صدای پیامک گوشیم
مشخصات
آخرین جستجو ها